آرمیتای عزیزمآرمیتای عزیزم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

آرمیتای مامان

و خدایی زلال تر از باران

گاه می اندیشم… چندان هم مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم همین مرا بس که کوچه ای باشد و باران و خـــدایی که زلال تر از باران است همه ی ترس ها ، دلهره ها ، دلتنگی ها ، تنهایی ها و همه دردها رو خط می زنم با یه واژه خــــــ♥ــــــدا   ...
7 آذر 1392

6 ماهگی آرمیتا جون

  شش ماهگیت مبارگ نفسم آرمیتای عزیز مامان امروز 6 ماهه شدی ، خیلی شیرین تر و نازتر و خوردنی تر از قبل شدی ، الهی مامان دورت بگرده تو این ماه سخت سرما خوردی و یه هفته تمام مامان خون جیگر شد تا خوب شدی ، و خدا رو هزازان هزار مرتبه شکر که خوب خوب شدی ، تو این ماه نشستن رو یاد گرفتی البته بعضی وقتها چپه میشی ها ولی میشه وقتی یه کار کوچولو هست روت حساب کرد که خانمانه بشینی تا مامان برگرده نهایتا چند بالش مثل جک برات استفاده میکنم ، جیغهای بنفشت همچنان ادامه دارند ، بعضی وقتها علاوه بر ققققققق گفتن و مممممممممممم گفتن یه بابابابا هم میگی لبته فقط وقتی شاکی هستی و میخوای که بغلت کنیم... دیگه اینکه سینه خیز رو دنده عقب م...
4 آذر 1392

آرمیتا و نشستن

آرمیتای مامان تو سن 5 ماه و 20 روز بدون کمک می شینه میگین نه خودتون ببینین... قشنگ نشستم تازه از حموم هم اومدم برای اینکه خسته ام مامانی یه بالش پشتم گذاشته فکر نکنین می افتم ها...... مامانی من خسته ام ها ... خوابم میاد بسه دیگه چقد بشینم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مامان گوشت رو بیار یه چیزی بگم ( نکنه چپه بشم آبرومون بره تو ملت نی نی وبلاگیا عکس نگیر دیگه..........) آآآآآآآآآآآآخ.... مامان !!!!!!!!!!!! دیدی چپه شدم ... آبروم رو بردی........ ...
4 آذر 1392

اللهم لک الحمد ، حمدالشاکرین

   اللهم لک الحمد ، حمدالشاکرین         خدایا صدهزار مرتبه شکرت که حال آرمیتای مامان خوب شد... همون پنجشنبه به لطف خدا و کرم حضرت علی اصغر و دعای دوستان آرمیتا کلی حالش خوب شد قبل از اینکه بریم دکتر .... ولی برای اطمینان خاطر پیش دکتر هم رفتیم تا معاینه اش کنه و از تغییری که کرده بود مطمئن شیم ... که خدا رو شکر همه چیز عالی بود ... و با خیال راحت تو همایش شیرخوارگان حسینی روز جمعه 92/8/17 آرمیتای عزیزم شرکت کرد .. اتفاقا اونجا کلی دوست پیدا کردیم همه دوست داشتند از آرمیتا عکس بگیرند و یا بغلش کنند ... آرمیتا خانوم هم که با غریبه ها زود جور میشه ... یه هو به خودم اومدم دیدم از بس که دست به دس...
3 آذر 1392

آرمیتا و اولین محرم عمرش

  روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نه! نیزه ها تا جگرش رفت، ولی قولش نه! این چه خورشیدِ غریبی ست که با حالِ نزار، پای نعشِ قمرش رفت، ولی قولش نه! باغبانی ست عجب! آن که در آن دشتِ بلا، به خزانی ثمرش رفت ، ولی قولش نه! شیر مردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار، دستِ غم بر کمرش رفت، ولی قولش نه! جان من برخیِ " آن مرد " که در شط فرات، تیر در چشمِ ترش رفت، ولی قولش نه! هر طرف می نگری نامِ حسین است و حسین، ای دمش گرم!! سرش رفت، ولی قولش نه!     عزیز گلم ، شش ماهه مامان ، چه جالب که اولین محرم عمرت دقیقا شش ماهه بودی و کل خانواده رو بیشتر به یاد شش ماهه کربلا مینداختی ، جونم ...
2 آذر 1392
1